پارسا

 

اين وبلاگ، خاطرات و نوشته هاي مامان و باباي پارسا در مورد اوست.

Monday, December 19, 2005

عروسي خاله

دوشنبه بيست و هشتم آذر

پارسا خان جمعه پيش (بيست و پنجم آذر) رفته بود عروسي خاله جونش. خيلي از كساني كه هنوز ايشون رو زيارت نكرده بودند چشمشون به جمال بي مثالشون روشن شد و كلي از ديدن همچين گل پسري كيف كردند. پارسا هم خيلي هواي مامانش رو داشته و مثل يه آقاي خوب مامانيش رو اذيت نكرده و بيشتر پيش عزيزش مونده. در نتيجه ماماني حسابي تو عروسي يكي يه دونه خواهرش صفا كرده.

پيامهاي تبريك پارسا:
خاله جونم مبارك باشه. ايشالله با عمو مهدي ده تا خوشبخت بشيد. بعدش هم پسرخاله و دخترخاله توپولي برام بياري.
يلدا جون تولدت مبارك.

يك توضيح:
امروز با خوندن وبلاگ آرمان متوجه شدم كه بعضي از دوستان نميدونند كه حتي با وجود نداشتن سايت شخصي ميتونن نظرشون رو در قسمت نظرات بگذارند. براي اينكار كافيه گزينه Other رو انتخاب كنيد و با نوشتن يا حتي ننوشتن يه اسم دلخواه در قسمت Name و خالي گذاشتن آردس سايت ميتونيد نظرتون رو بفرستيد. يك راه ديگه هم گزينه Anonymous هستش كه با انتخاب اون بدون نام و نشاني ميشه نظرتون رو بفرستيد. از همه دوستاني كه اينجا رو ميخونن (چه نظر بدهند يا ندهند) سپاسگزارم.

Thursday, December 08, 2005

واکسن

هفدهم آذر (هشتم دسامبر)

پارسا کوچولو حالش بده
تب کرده چون واکسن زده
خانوم دکتر توي مطب
به پاي اون سوزن زده

مامان جونش رو پاي اون
يه حوله گرم ميذاره
سرد که ميشه با يک اتو
گرم ميکنه باز دوباره

پارسا کوچولو اين کارا رو
دوست نداره غر ميزنه
شايد داره با نق و نوق
داد سر دکتر ميزنه

نيمدونه که دکتر هم
مثل مامان مهربونه
اگر که سوزن ميزنه
فکر سلامت اونه

اول بگم که اشتباه نشه مامان و باباي پارسا شاعر نيستند. اين شعر از ناصر کشاورزه که يک کمي دست کاري شده. ديروز همزمان با آلودگي بيش از حد هواي تهران که چهارشنبه و پنجشنبه رو تعطيل رسمي کرد، پارسا 2 ماهه شد و مجبور شديم تو اون هوا براي تزريق واکسن دو ماهگيش ببريمش بيرون. رفتيم بيمارستان خاتم الانبيا. خب پارسا هم همونجورکه انتظار ميرفت موقع زدن آمپولها گريه کرد ولي بلافاصله بعد از رفتن تو بغل مامانش ساکت شد . مامانش هم همونجا شروع کرد به شير دادن به آقا پارسا، من هم ديدم اوضاع خيلي ناجوره، کار ما تموم شده و بايد بريم بيرون ولي پارساي عزيز داره مي مي ميخوره بنابراين شروع کردم به پرسيدن هر سوالي که به ذهنم ميرسيد اعم از اينکه جوابش رو ميدونستم يا نميدونستم. خانم دکتر هم خدا خيرش بده خيلي با حوصله بود و به همه سوالها جواب کامل ميداد. البته شايد هم پي به مقصود من برده بود.
اومديم خونه و پارسا يه دو ساعتي خوابيد. (البته قبل از رفتن به بيمارستان قطره استامينوفنش رو يک نوبت به توصيه پزشک داده بوديم.) بيدار که شد يه گريه حسابي کرد و براي اولين بار اشکهاي قشنگش رو گونه هاش جاري شد. پاي چپش هم که واکسن سه گانه بهش زده بودند خيلي درد ميکرد و تکونش نميداد با دوتا دستها و يک پاش دست و پا ميزد و گريه ميکرد. ديگه خودتون حسابش رو بکنيد که چه قد دلمون سوخت. تب هم کرد و براي اولين بار يه شب بيداري اساسي بهمون داد.
چه پست دلسوزانه اي شد تا اينجا. ولي خب شکر خدا امروز حالش خيلي بهتره ديگه گريه نميکنه و پاش رو تکون ميده. تب سنج هم يه تب خيلي مختصر رو نشون ميده. ولي جا واکسنش هنوز يک کم باد داره. فکر ميکنم تا فردا حسابي رو به راه بشه.
از داستان واکسن و اين حرفها که بگذريم تو اين مدت خيلي با خنده هاي شيرينش صفا کرديم. يک کار با مزه ديگه هم ميکنه، وقتي رو شکم ميخوابونيمش با يه تلاش وصف نشدني دست و پا ميزنه و ميره جلو ما هم کلي کيف ميکنيم. مامان پارسايي هم تا ميتونه ازش عکس ميگيره و خلاصه ما رو مجبور کرد براي جلوگيري از ورشکستگي به فکر يه دوربين ديجيتال بيفتيم. تا حالا هر چي عکس ازش ديده بودين با دوربين موبايل گرفته شده بود ولي عکسهاي از اين به بعدش با دوربين ديجيتاله.
راستي پوشکش هم تازگيها يه سايز بزرگ شده و حسابي داره مرد ميشه.